اتفاق اتفاقی


SS501 story

داستان هایی از دنیای دابل اسی ها

قسمت هجده

هیونگ وقتی دید اون چهارتا خیلی راحت دارن بدون اون غذا میخورن عصبانی شد و رو به هیون کرد و گفت:میشه بپرسم دلیل این رفتار مسخرتون چیه؟؟همش به خاطر اون دختره؟؟اخه اون چه ضرری به شما رسونده؟تنها کسی که این وسط داره اذیت میشه منم و فک میکنم تنها کسی هم که باید ناراضی باشه باید من باشم!!!وبدون این که منتظر جوابی بشه سریع رفت بیرون و درو محکم بست بع از این که هیونگ رفت بیرون تا یه مدتی سکوت بود تا این که جونگمین سکوتوشکست و قاشقشو محکم زد روی و میز و گفت:حالا که فک میکم میبینم اون هیچ گناهی نکرده یونگی پشت سرش گفت:علاوه بر اون تنها کسی که توی این قضایا اذیت شده کیو حرف یونگی رو ادامه داد:ومن احساس میکنم توی یه همچین موقعیتی ما میاست کنارش باشیم تا اینکه اذیتش کنیم!!!وبعد هرسه تاشون به هیون خیره شدند هم هیون و هم بقیه اعضا میدونستن که هیونگ بیگناهه!!!وهمشون هم میدونستن که درگیر جاه طلبی ها و غرور مذخرف هیون شده اند هیون با این که میدونست گناه کاره محکم دستشو زد روی میز و گفت :نکنه فک میکنین تقصیر منه؟؟؟و بعد بلند شد و رفت توی اتاقش بعد از این که هیون رفت تو اتاقش یونگی سرشو گذاشت رومیز و کیو گفت:فک کنم همینجور که پیش بره گروهمون از هم بپاشه!!جونگی:همین الانش هم داره ازهم میپاشه از اونورهیونگ پشت در وایستاده بود داشت به غلط کردم میفتاد اخه هرچی میگشت هیچ جایی پیدا نمیکرد که بره یه لحظه نفس اومد تو ذهنش بدون این که فک کنه سریع شروع کرد به پایین رفتن از پله هاو بدون در زدن سریع رفت تو خودشو پرت کرد رو مبل نفس  نزدیک بود از تعجب سکته کنه اخه از وقتی که نفس اومده بود طبقه پایین این اولین باری بود که یکی از اعضای دابل اس پاشو میگذاشت اونجا نفس با تعجب به هیونگ گفت :خجایت نمیکشی اینجوری بدون این که در بزنی میای خونه یه دختر جوون ؟؟؟؟هیونگ :دختر جوون ؟؟کدوم دختر جوون ؟؟؟من که دختر جوونی نمیبینم !!!!نفس :پس من اینجا چغندر قندم ؟؟؟هیونگ :تو؟نفس:اره من!!هیونگ:تو همه چی هستی از جمله جوجه ,صاعقه ,فضایی,پشه ....خلاصه واسه خودت یه پا اچار فرانسه ای و همه چی هستی به جز یه دختر جوون !!!!نفس که لجش گرفته بود گفت:ها!؟چیه؟؟  حالا چی میخوای؟؟؟هیونگ :هیچی عزیزم دلم واست تنگ شده بود اومدم ببینمت !!!به نظرت واسه چی اومدم؟؟نفس :لابد دلت واسم تنگ شده بود دیگه!!!هیونگ:من دلم حتی واسه مارمولک تو خونمون  هم تنگ میشه ولی برا تو نمیشه !!!! حالا اینا رو بی خیال برو واسه من یه چی بیار بخورم !!!نفس:به من چه برو از مارمولک خونتون بگیر!!!هیونگ با عصبانیت بلند شد و رفت تو یخچال را گشت و در حالی که اس و پاس دنبال خوراکی میگشت رو به نفس کرد و گفت:من هرچی بیارم به تو نمیدم  ها!!نفس :نه ترا خدا بیا بده !!!هیونگ پس از مدت ها جست و جو بالاخره یه تخم مرغ پیدا کرد و انداختش تو ماهیتابه و گذاشتش رو گاز!!!!و وقتی که کامل پخت با چندتا نون تست برشون داشت اومد نشست کنار نفس و شروع کرد به خوردن نفس همینجور داشت نگاه غذا خوردن هیونگ میکرد به طوری که خود هیونگ هم در عذاب بود و نمیتونست غذاشو بخوه یه دفعه یه اس ام اس واسه گوشی هیونگ اومد هیونگ بازش کرد یه اس ام اس تبلیغاتی بود نفس:کیه؟؟هیونگ :دوست دخترم !!!نفس که میدونست هیونگ داره شوخی میکنه عکس العملی نشون نداد بعد از چند دقیقه هیونگ گفت :شوخی کردم مارمولک خونمون بود گفتخ این دفعه را به خاطر من ببخشش و بهش یه کم بده بخوره !!!بعدش ماهیتابه را گذاشت جلوی نفس نفس هم با شنیدن این حرف شروع کرد به خندیدن هیونگ هم با هاش خندید نفس برای اولین بار احساس کرد که دیگه هیونگ را به چشم خواننده مورد علاقش نمیبینه و هیونگ هم احساس کرد دیگه نفس را به چشم یه دختر عادی نمیبینه تو همین حال و هوا غذاشون را خوردن بعد از غذا نفس نشست پای تلویزیون تلویزیون داشت گروه یوکیس را نشون میداد یه دفعه نفس داد زد :وای اونا را نگاه کن اونا یوکیسن خدای من نگاه کن چقد جذاب و خوش اندامن!!!و نگاهی طعمه امیز به هیونگ انداخت و گفت:بر خلاف بعضیها !!هیونگ کنترل رو برداشت و کانال عوض کرد و گفت :تو به این لاغر مردنیا میگی خوش اندام ؟؟؟و زد یه کانال که داشت گروه گرلز جنریشن را نشون میداد هیونگ به تلویزیون اشاره کرد و گفت :نگاه به اینا میگن خوش اندام ببین پاهاشون چقد خوشگله!!!این دفعه نفس کنترل رو برداشت و شبکه را عوض کرد که اون شبکه داشت یه فیلم نشون میداد که جای خیلی زشتی  بود(سانسوری)هیونگ از ته گلو سرفه ای کرد و گفت اصلا چه لزومی داره تلویزیون نگاه کنیم و بعد تلویزیون را خاموش کرد و به نفس گفت:یه سیدی یا فیلم نداری که نگاه کنیم؟؟؟نفس:من فقط یه سیدی دارم اونم موسیقی ارامبخش اونو بذارم؟؟هیونگ:اخه تو چجور دختری هستی که این قد دمده ای؟؟حالا همونو بذار!! نفس با اعتراض بلند شد و سیدی را گذاشت تا چند دقیقه نفس و هیونگ ساکت شده بودند و به موسیقی گوش میدادن تا خوابشون برد!!!هیونگ خواب بود که یه دفعه سرش افتاد رو شونه ی نفس نفس هم سرش افتاد رو سر هیونگ !!!فضا بسیار تا بسیار رمانتیک بود تا این که یه پارازیت زنگ زد و فضا را بهم زد نفس وهیونگ با صدای زنگ گوشی کم کم چشماشون را باز کردن و و قتی همدیگه را اونجوری تو بغل هم دیدن از جا پریدن نفس تلفنش رو جواب داد:

-الو نفس خودتی؟؟من راضیه ام خواستم بگم الان تو فرودگاهم!!!

نفس:واقعا؟؟


بالاخره این پارازیت هم وارد داستان شد خوب ادامش واسه بعد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 18:44 بـ ه قـلمـ نفس خانوم



طراح : صـ♥ـدفــ